نیرو داشتن. تاب داشتن. قدرت داشتن: من و رخش و کوپال و برگستوان همانا ندارند با من توان. فردوسی. کسی کو به خود بر توان داشتی ز طبع آرزوها نهان داشتی. نظامی. رجوع به توان شود
نیرو داشتن. تاب داشتن. قدرت داشتن: من و رخش و کوپال و برگستوان همانا ندارند با من توان. فردوسی. کسی کو به خود بر توان داشتی ز طبع آرزوها نهان داشتی. نظامی. رجوع به توان شود
غفلت داشتن. خود را بی خبر داشتن از چیزی. تغافل کردن: کدام مطلب عالیست در نظر دل را که بر مراد دو عالم تغافلی دارد. صائب (از آنندراج). و رجوع به تغافل و دیگر ترکیبهای آن شود
غفلت داشتن. خود را بی خبر داشتن از چیزی. تغافل کردن: کدام مطلب عالیست در نظر دل را که بر مراد دو عالم تغافلی دارد. صائب (از آنندراج). و رجوع به تغافل و دیگر ترکیبهای آن شود